پسری پدرش را برای شام به رستورانی برد .
پدر که خیلی پیر و ضعیف بود ، نمی توانست غذایش را به راحتی بخورد و دائم غذا را روی لباسش می ریخت .
همه افراد داخل رستوران با حقارت به پیرمرد می نگریستند .
پسر ساکت بود و غذا را به دهان پدر می گذاشت .
پس از اینکه غذایشان تمام شد ، پسر به آرامی پدر را به دستشویی برد ، لباسش را تمیز کرد ، موهایش را شانه زد و عینکش را نیز تنظیم کرد . پدر را بیرون آورد .
تمامی افراد رستوران متوجه آن دو بودند و آن ها را مسخره می کردند .
پسر پول غذا را پرداخت و با پدر راهی درب خروجی شدند .
در این هنگام پیرمرد دیگری از میان جمع بلند شد و خطاب به آن پسر گفت : پسر ، آیا فکر نمی کنی چیزی را پشت سر جا گذاشته ای ؟
پسر پاسخ داد : خیر جناب . چیزی باقی نگذاشته ام .
آن مرد گفت : چرا ، باقی گذاشته ای .
درسی برای تمامی فرزندان .
و امیدی برای همه پدران .
خاموشی مطلق بر تمامی رستوران حاکم شد ...
کاش سوره ای به نام پدر بود که این گونه آغاز می شد :
قسم بر پینه ی دستانت که بوی نان می دهد.
قسم بر چشمان همیشه نگرانت .
قسم بر بغض فرو خورده ات که شانه ی کوه را لرزاند .
و قسم بر غربتت ، وقتی هیچ بهشتی زیر پایت نیست .
( زنده باد همه ی پدران در قید حیات و شاد باد روح تمامی پدران عزیز سفر کرده )